Qui êtes-vous ?

mercredi 29 avril 2009

سیاهی ، سپیدی

امروز شعر خوشی از اقای محمود کیانوش خواندم که از شاعران استاد و از پایه ریزان شعر کودک در ایران و هم اکنون مقیم انگلستانند.ـ بادیدن این شعر ، به یاد این اوراق افتادم و آنرا همراه با تصویر استاد کیانوش در این اوراق درج کردم.ـ
برای ایشان سلامت و سالهای خوب وسرشار از سرود و سرورآرزومندم.ـ

سیــاهــی ، سپـیـــدی
از دیرباز
همواره گفته اند
که در زیر آسمان
رنگی
بالاتر از سیاهی نیست؛
امّا اگر دُرُست ببینیم،ـ
رنگ نه،ـ
چیزی مگر خیالِ واهی
نیست!ـ

این دیوِ رنگ خوار
هر لحظه روشناییِ عالم را
در خود به نیستی
تهدید می کند؛
با هیبتِ سکون و سکوتش
انسان را
از عشق،ـ
از خدا
نومید می کند.ـ

شاید
باید همیشه گفت که رنگی
زیباتر از سپیدی
نیست؛
این رنگِ مهربان
در جلوه اش نشانی
از ترس و ناامیدی
نیست.ـ

رفتارِ او
با رنگهای دیگر
رفتارِ مادری ست
که پنداری
آنها همه
زاییدگانِ اویند،ـ
نورِ برون دمیده
از دیدگانِ اویند.ـ

شاید
باید بگوییم:ـ
«سیاهی
بی رنگ است!ـ
امّا
بالاتر از سپیدی،ـ
زیباتر از سپیدی
رنگی نیست!ـ

محمود کیانوش

1 . 4. 2009

dimanche 18 janvier 2009

یک شعر از سید علی صالحی


سياوشان سفيلان

سيد على صالحى..............................................

.......................................................................

آقا اجازه!ـ
اسكندر مقدونى تخت‌جمشيد را به آتش كشيد
بعد آتش راه افتاد آمد لُردگان
آمد خان‌ميرزا، آمد سفيلان
آمد كه ما از سرما نميريم
اما... ما مُرديم آقا.ـ
آقا اجازه!ـ
سردار قادسيه ايوانِ مدائن را به آتش كشيد
بعد آتش راه افتاد آمد سمتِ ايلِ ما
ما سردمان بود آقا
تركه‌هاى پُرشكوفه‌ى بادام
بوى الفباى آتش مى‌داد
ما آتش گرفتيم آقا
بعد مادران‌ْمان آمدند
خاكسترِ ما را برداشتند بردند بالاىِ كوه
و رو به پروردگارِ عالم شيون كردند: ـ
در سرزمينِ ما عين و الف يكى‌ست
فقط بگو خودِ عدالت كجاست؟
آقا اجازه!ـ
تيمور لنگ سرِ راهِ خود به بغداد
به سفيلانِ ما هم آمد
آمد همه‌ى ما را به جُرمِ تَبانى با برف
آتش زد
دست‌هايش را گرم كرد وُ
در حاشيه‌ى خاطرات‌اش نوشت:ـ
نفت بشكه‌اى پنجاه دلار
كوكاكولا بشكه‌اى دويست...؟
اين اصلا عادلانه نيست!ـ
آقا اجازه!ـ
تموچين تكليف همه را
با شعله‌هاى شيونِ ما روشن كرد
بعد آمد بالاى سرمان گفت:ـ
از روى كتاب ياساىِ من هزار بار جريمه بنويسيد. ـ
و حالا ما هزار سال تمام است كه هى مى‌نويسيم وُ
اين مشقِ مرگ را پايانى نيست!ـ
آقا اجازه!ـ
اى كاش هرگز نفت را به رايگان
درِ خانه‌ى ما نمى‌آوردند
كه اين همه حالا شرمنده‌ى آقايان نباشيم
واقعا بعضى‌ها خودشان خجالت نمى‌كشند؟

....................................................................................................................
به ياد ۱۳ كودك سفيلانى كه در آتش سوزى مدرسه روستاى سفيلان جان پاكشان را فدا كردند

Wed / 14 01 2009 / 13:08

vendredi 3 octobre 2008

شعری در باره سنگسار


فاطمه شمس
سنگسار! تنم همیشه از این بدعت شرم آور و شنیع لرزیده است. این شعر زاییده حسی تلخ و ناگفتنی است که بعد از اعلام خبر سنگسار همسفر مکرمه در قزوین سروده شد. تقدیم به همه زنان و دخترکان این خاک که برای برابری حقوق زنان هنوز ایستاده اند و به همه آنهايي كه با براي پاك كردن چهره دين از بدعت هاي كور به باز تفسیر آن برخاسته اند و به عاطفه ۱۶ ساله که حنجره اش را به چوبه ی دار سپرد و رفت ...ـ




شــعـــری دربـــــاره سـنـــگـــســــــــار



یک دو سه سنگ ... سار پریدند روز پیش
آن صبحِ زودِ لعنتیِ سردِ گرگ و میش
یک دو سه سنگ لحظه‌ی پرتاب گم شدند
شرمنده از دریدن چشمان قهوه‌ایش
حیّ علی... به سمت سرت سنگ پشت سنگ
قد قامت ِ زنی که پر از لکه‌های ننگ
تا نیمه صورتی که فرو رفته توی خاک
حالا برقص عاطفه با موسیقیِ راک*!ـ
بگذار شانه‌های تو لرزش بگیرد و...ـ
با مردنت، خدای تو ارزش بگیرد و...ـ
سرخ و سفیدِ خون و کفن ... نوعروس مرگ
هی دست و پا که جان بکند زیر این تگرگ
حالم بد است عاطفه، حالم بد است بد
معکوس می زند دل تو ... مرگ بر عدد-
یک، دو، سه ... تکه های سرت ... چار، پنج، شیش
خون می دود به روی لبانی که روز پیش
اقرار کرده بود به عشقی خلاف شرع
عشقی شبیه تجربه‌ی خام یک کشیش
اجرای حکم و مردن بی‌ های و هوی تو
گودال توی گوش کرت، خنده‌های نیش
شرمنده‌ای از این همه زشتی پیامبر
بعد از تو دین به دست خدایان سنگ کیش
تفسیر می‌شود به سر نیزه می‌رود
یا مثل سنگ بر سر و چشمان قهوه‌ایش.....ـ
***
بر آبروی رفته اذان‌گو اذان بگو !ـ
کشتند وحشیانه زنی را به جرمِ؟؟؟ هیششششششششش!!!!ـ




.......................................................................


دو شنبه 30 اردیبهشت 1387


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*: نوعی از موسیقی و در لغت به معنای سنگ (rock)

lundi 22 septembre 2008

اتوبیوگرافی قبل از میلاد

شعری ازهادی خرسندی


مدتهاست که می خواهم از هادی یک شعر طنزآمیز ناب اینجا بگذارم.ـ
.هادی چنین شعرهایی فراوان دارد و انتخاب را دشوار می کند
من شعرهای روان هادی و به خصوص مایه و گوهر قوی طنز او را که میشود گفت استثنایی ست خیلی دوست دارم
و با بسیاری از شعرهای بی تکلف او از ته دل می خندم .ـ

،این شعر را پیش ازین دیده بودم
اما امروز دوباره دوستی برای من فرستاده و می بینم که هادی آن را تکمیل کرده . البته همچنانکه هادی خودش می گوید ، این اتوبیوگرافی پیش از تولد هنوز به پایان نرسیده واین جناب آقای نطفهء شیرین سخن و نکته پرداز ما به روز و لحظهء تولد نزدیک نشده ، به هرحال امیدوارم هادی این اتوبیوگرافی را کامل کند و کودک خوش اخلاق و شیرین و بلبل زبان وحکیمی را که در بطن شعر دارد به دنیا بیاورد!ـ

این شعر روان طنزآمیز واقعا پر از ذوق و نکته بینی و شوخ طبعی ست و به نظر من یکی از زیبا ترین طنزهای منظوم ادبیات فارسی ست.ـ

هادی جان دمت گرم و قلمت همواره روان !ـ


اتو بیوگرافی ِ قبل از میلا د

khoursandi: Autobiography before birth !!

نطفه ي من همين که شد بسته
شدم از دست زندگي خسته

اين سروده شايد ناتمام باشد! چند سال پيش تقديمش کردم به دکتر ناصر پاکدامن که در نشريه «چشم‌انداز» چاپ شد.ـ
.حالا گردگيريش کردم ميگذارم اينجا تا ببينيم
.
در زندگی زخم‌هائی هست ....ـ
.
من زمانیکه نطفه‌ام می‌بست
کشف کردم که زندگی هم هست
نطفه‌ی من همین که شد بسته
شدم از دست زندگی خسته
فکر کردم که انتحار کنم
از همین مرحله فرار کنم
.
زندگی! صبر کن دارم ميام
.
مادرم اولش که حامله شد
هیکل من شبیه یک ژله شد
ژله‌ی من که یک کمی شد سفت
دلم از بازی زمانه گرفت
پاک سررفته بود حوصله‌ام
حرص خوردم که من چرا ژله‌ام
خوب من اهل شور و شر بودم
ژله بودم ولی بشر بودم
از زمانی که بوده‌ام اسپرم
داشتم از شما چه پنهان کرم
بین اسپرم‌های ارسالی
شهره بودم به ذوق و باحالی
واقعا مایه حسد بودم
چند فن جودو بلد بودم
شده بودم به صورت فطری
قهرمان شنای صد متری
کاروانی ز تخمه پر میرفت
خیل اسپرم چون شتر می‌رفت
من روانه شدم به قبراقی
فاصله میگرفتم از باقی
هدفم زندگی ِ آتی بود
راه پیمائیم حیاتی بود
گفتم انسان پر امیدم من
گرچه اسپرماتوزوئیدم من
مثل قرقی در آب میرفت
میک نفس با شتاب می‌رفتم
رفتم ز تخمراهه‌های حیات
سوی سلول‌های ثبت و ثبات
رفتم و با تمام جان رفتم
مثل مائو شناکنان رفتم
نیم میلیارد از صغیر و کبیر
همه رفتیم جانب تقدیر
هرکسی در تلاش آینده
که به تخمک شود پناهنده
آخرش من یکی قبول شدم
وارد تخمک اوول شدم
مابقی جمله پشت در ماندند
دست از پا درازتر ماندند
.
از بد حادثه اینجا ....ـ
.
من در آنجا خودی نشان دادم
به ادب یک دمی تکان دادم
که پناهندگی به من بدهند
مدرک زندگی به من بدهند
گفتم از راه دور آمده‌ام
عاصی از ظلم و زور آمده‌ام
آمدم تا به من پناه دهید
نه که حشمت دهید و جاه دهید
پس خودم را خلاصه جا کردم
فیل انگار که هوا کردم
با همان یاخته شدم ترکیب
نطفه‌ام بسته شد به این ترتیب
نطفه‌ی من همین که شد بسته
شدم از دست زندگی خسته
.
نطفه خواب می‌بیند
.
اولین دفعه‌ای که خوابیدم
خواب خیلی مزخرفی دیدم
نطفه گویا ز خواب بی‌خبرست
بیخبر از شب است و از سحر است
به خیالش که هست بیداری
یکی از کارهای اجباری
من ولی روی خستگی زیاد
دیپرشن یا بگو فلان گشاد
خواب را کشف کردم اول کار
کاش دیگر نمیشدم بیدار
خواب دیدم بزرگتر شده‌ام
صاحب دست و پا و سر شده‌ام
خواب دیدم جنین کامله‌ام
صاحب چشم و گوش و مامله‌ام
خواب دیدم که مادرم غمگین
رفته پیش پزشک سقط جنین
.
میخواهم زنده بمانم
.
کردم از وحشتم فغان و هوار
اولین خواب و اینهمه آزار
عینهو فیلم‌های وحشتناک
باز رحمت به آلفرد هیچکاک
ای هوار، آی داد، آی بیداد
ظلم و دیکتاتوری و استبداد
آی ای مردمان کوی و محل
ای دبیر کل سازمان مل
بشتابید که مرا کشتند
قاتل و قاتلان همین پشتند
نقشه‌ی قتل من کشیده شده
دکتری با ملاقه دیده شده
تف به این زندگانی فانی
که شدم گوسفند قربانی
نطفه‌ی من هنوز نیم بند است
تیلیفون وکیل من چند است؟
.
نگاهی به تاریخ ایران
.
همچنانی که فحش میدادم
یاد شاپور دوم افتادم
آنکه از توی خیک مادر خویش
صاف، شد پادشاه کشور خویش
پس چه شد آن جنین نوازی‌ها
با جنین، پادشاه سازی‌ها
یا دروغست و بی‌اساس این نیز
یا بود بین نطفه‌ها تبعیض
نطفه‌ای با حمایت کاف
یشود آینده‌اش ذوالاکتافی
نطفه‌ای بی‌پناه چون بنده
کلکش زود میشود کنده
.
تظاهرات ارتجاعی جنین
.
بعد گرم تظاهرات شدم
حامی هستی و حیات شدم
های! سقط جنین نباید کرد
عملی ضد دین نباید کرد
های!کورتاژ ضربه بر دین است
حرف پیغمبران ما این است
قتل نفس است این عمل خیلیک
س نباید کند به آن میلی
.
جنین روشنفکر میشود
.
این سخن‌های ارتجاعی و لوس
آمد از بعد آن شوک مخصوص
در پی آن شوکی که وارد شد
ناگهان فکر بنده فاسد شد
ورنه من با تمام هوش و حواس
دارم این فکر و ایده و احساس
که زن حامله هرآنکس هست
صاحب آن جنین بود دربست
با جنین هرچه می‌کند نیکوست
که تواناتر از خدا هم اوست
تا ز بطنش نیامدی بیرون
تا در آنجا نشسته‌ای وارون
تا به خونابه‌ای در آنجا غرق
با دل و روده‌اش نداری فرق
شیخ و مفتی و پاپ و کاردینال
دلخورند از اَبُورشِن اطفال
این جماعت که بچه‌بازانند
از همینجا زمینه سازانند
هست هر روز توی مطبوعات
خبری از لواط این حضرات
هرچه حکم است ضد سقط جنین
علتش نیست جز همین و همین
که شود بچه‌ای دگر تولید
برسد اهل دین به کون جدید!ـ
راست بنشسته‌اند و آماده
تا شود بچه‌ای دگر زاده
که به نام خدا و پیغمبر
بکنندش!... نیامده دم در
.
جنین دست از زندگی میشوید
.
من که خود فکر خودکشی بودم
توی یک عالم خوشی بودم
چونکه تصمیم مادرم این بو
خواست بنده نیز تامین بود
وه که کردم چه عرض اندامی
عینهو یک چریک اعدامی
شاد از وضع و حال خود بود
خطبه خواندم، خطابه فرمودم:ـ
ای تمام کوکاکولاسازان
بطری خود به خلق اندازان
میروم من از این سراچه ی پست
رفت یکدانه مشتری از دست
داغ من تا همیشه بر دلتان
بطری ِ‌تان به کون کارتل‌تان
ای رئیسان مکدونالد فروش
قاتلان الاغ و گربه و موش
ای بزرگان سود و سرمایه
عینهو خوک خفته در سایه
نفرت من به فرد فرد شما
تف بر آن عنکبوت زرد شما
هستم ای کاسبان دیسنی‌لند
من ز سقط جنین خود خرسند
که نیایم به بارگاه شما
نرود بر سرم کلاه شما
دزدی از بچه شغل دلخواهیست
میکی‌ماوس شما چه روباهیست
ای سیاستمدار خوش برخوردم
مه در راه بود و لولو برد
ای پلیس پدرسگ مرزی
به خدا یک قران نمی‌ارزی
گور بابات و مهر ویزایت
مهر ویزا به گور بابایت
من که نه قاتلم نه آدمکش
هستم اینجا بدون ویزا خوش
تا تو هستی پلیس یا قاضی
من به کورتاژ خود شدم راضی
های دکتر بیا و تیغ برآر
داغ من بر دل همه بگذار
قبل از اینی که آدمی بشوم
صاحب رنج عالمی بشوم
تا ندارم نیاز ویزایی
تا نباشم مسافر جایی
تا نکردم عبور از مرزی
تا ز بانکی نخواستم قرضی
تا غرورم ندیده است آسیب
تا نداده کسی ز من ترتیب
تا جنینم من و نباشم کس
بکنیدم از این جهان مرخص
کورتاژ و ابورشنم بکنید
نیست و غیرممکنم بکنید
ببرید از میان به هر نحوم
بکنید از جهانتان محوم
آی ای مردمان کوی و محل
ای دبیر کل سازمان ملل
بدهید قطعنامه فوری
یک رِزولوشنی همینطوری
بهر کورتاژ من شتاب کنید
رفع این غصه و عذاب کنید
ای هوار، ای خدای من، ای داد
جستم از خواب با همین فریاد
.
زندگی شیرین است
.
مادرم بود گرم ورد و دعا
دلک ساده‌اش به سوی خدا
داشت در بطن خویش وارونم
قلب پر مهر او در کونم.....ـ

dimanche 3 août 2008

زندگی ام شور عاشقانه ندارد



غزلی از : اسماعیل خویی




زندگی‌ام شور ِ عاشقانه ندارد:ـ
بهر ِ نمردن، دلم بهانه ندارد.ـ
برنمی­آید ترانه­یی ز زبانم:ـ
آتش دارم، ولی زبانه ندارد.ـ
غیبتِ عشق از دلم خرابه­ی غم ساخت:ـ
خانهْ خدامان خبر ز خانه ندارد.ـ
صد ره بهتر که ناسروده بماند،ـ
شعر اگر شور عاشقانه ندارد.ـ
چنگی­ی شعرم خموش باد، که دیگر
جز به طنینی حزین ترانه ندارد.ـ
روز ِ من از شامگاه می­شود آغاز؛
شب، شبِ من رامش ِ شبانه ندارد.ـ
پیکِ بهاران پیام­اش آوَرَد از مرگ،ـ
پیردرختی که یک جوانه ندارد.ـ
هیچ به جز آبِ رو به گـَنده شدن نیست
رود، اگر بودنی روانه ندارد.ـ
ذوقِ شکارش چرا به اوج کشاند،ـ
باز که جفتی در آشیانه ندارد؟!ـ
خو­ش ­دمِ آن شعله­یی که، در گذر ِ باد،ـ
بیم و غم از مرگِ ناگهانه ندارد.ـ
آه، چه خوب است، آه، آه، چه خوب است
این که کسی عمر ِ جاودانه ندارد.ـ

۴ اکتبر ۲۰۰۵ ـ بیدرکجای لندن

samedi 2 août 2008

غزل دیگری از سیمین


................................

دوران عشق و شور گذشت
ای دل هوای یار مکن
بر دوشِ عشق‌های کهن
اندوهِ نو سوار مکن


می‌دانمت که پیر نِه‌ای
آرام و گوشه‌گیر نِه‌ای
امّا مرا به پیرسری
از عشق شرمسار مکن


خواهی هوای یار کنم
در پاش گل نثار کنم
جز برگ زرد نیست مرا
پاییز را بهار مکن


افزون تپیدنت ز چه بود؟
چابک دویدنت ز چه بود؟
پای شتاب نیست مرا
از دستِ من فرار مکن


گیرم کسی ربود تو را
من باز جویمت به کجا؟
بیزارم از جدال، مرا
درگیرِ کارزار مکن!ـ


گوید دلم که «لاف مزن
با من دَم از خلاف مزن
تو کیستی که دَم بزنی
دعوی به‌اختیار مکن!»...ـ


در عشق، ناخدات منم
در شاعری صدات منم
ای مبتلا! بلات منم
ما را به کم ‌شمار مکن!»ـ


گویم: نه کمتر از تو منم
در کارِ عاشقی کهنم
هرچند پیر، شیرزنم
تعجیل در شکار مکن


یاری که دوست داشتمش
با خاک واگذاشتمش
اکنون مرا که آنِ ویَم
با غیر واگذار مکن»!ـ


تیغی ز روزگارِ کهن
جا کرده خوش به گنجۀ من
در مرگِ خود مکوش و مرا
مُلزم به انتحار مکن!ـ

.....................
اردیبهشت 87

mercredi 30 avril 2008

پیاده آمده بودم ، پیاده خواهم رفت

قسمت هایی از این شعر محمد کاظم کاظمی شاعر افغانستانی را چندسال پیش دیده بودم.ـ
به گمانم در یک مجموعه که باهمکاری دوست و هم سخن گرامی ام لطیف پدرام و دوست دیگرم خانم گیسو جهانگیری تنظیم شده بود.ـ
این متن برای یک نمایش شاعرانه تنظیم یافته و به زبان فرانسوی ترجمه شده بود تا در سالن یونسکو در پاریس و در حمایت و همبستگی با ملت افغانستان اجرا شود که شد ومن هم همراه با تعداد زیادی از هنرمندان ایرانی مقیم پاریس در آن شرکت داشتم.ـ
از آن زمان این شعر در خاطره و ذهن با من همراه بود تا این که امروز متن کامل آن را در نشریهء طنزآمیز ـ«اصغرآقا» که سالهاست به همت طنز نویس بزرگ معاصر ، دوست عزیزم هادی خرسندی ، منتشر می شود یافتم و بلافاصله کپی آن را روی این صفحات قرار دادم.ـ
این شعر از چند نظر برای ما ایرانی ها اهمیت دارد.ـ
نخست از این بابت اهمیت دارد که لشگر چند ین هزار نفری شاعران «مدرن و پست مدرن» مدعی ایرانی ببینند ودریابند که در این سی سال حتی یک شعرنسروده اند که اینگونه روان وگویا و سرشار از عاطفه و درد انسانی باشد و یک خط ننوشته اند که مثل این شعر بتواند روی همنوعان تأثیر بگذارد و دریادها بماند.ـ باشد تا به تأثیر از این حقیقت تلخ ، یا «شغل» را کنار بگذارند یا به حال روش و شیوه ای که در مکتب شاعری خود پیش گرفته اند، فکر اساسی بکنند...ـ
اهمیت دیگر این شعر برای ما ایرانی ها در این است که در جایی و گوشه ای از وجدان ملی خود به خاطر بسپاریم که در کشور ما ایران ، طی این سی سال اخیر بر هموطنان تاریخی و همکیشان و همدلان زبانی و فرهنگی ما یعنی با مردمی که از جور بیداد و جنگ و جهل و دنائت به خاک ما یعنی به گوشهء دیگری از سرزمین تاریخی خودشان پناه آورده بودند چها که نرفته است. و به یاد داشته باشیم که مدعیان حکومت بر ایران امروز که قرآن و خدا و دین را وسیلهء قتل و غارت و فساد و دنائت کرده اند چه نارواها که بر این مردم رنجدیده روا نداشته اند. این شعر روایتی ست ماندگار از میهمانکشی حاکمان ایران امروز یعنی حکومتی که ما مردم ایران امروز با او هم عصر بوده ایم.ـ

محمدکاظم کاظمی

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت


غروب در نفس گرم جاده خواهم‌رفت
‌پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد‌شد

و سفره‌ای که تهی بود، بسته خواهد‌شد

و در حوالی شب‌های عید، همسایه‌!ـ
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه‌! ـ

همان غریبه که قلک نداشت‌، خواهدرفت‌
و کودکی که عروسک نداشت‌، خواهدرفت
‌ **

منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده‌، در گذر دیده

منم که نانی اگر داشتم‌، از آجر بود

و سفره‌ام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود

به هرچه آینه‌، تصویری از شکست منست‌

به سنگ‌سنگ بناها، نشان دست منست

اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم‌

تمام مردم این شهر، می‌شناسندم

من ایستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد

نماز خواندم‌، اگر دهر ابن‌ملجم شد

***

طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفره‌ام که تهی بود، بسته خواهدشد

غروب در نفس گرم جاده خواهم‌رفت‌
پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت‌
***
چگونه بازنگردم‌، که سنگرم آنجاست‌
چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست

چگونه بازنگردم که مسجد و محراب‌

و تیغ‌ منتظر بوسه بر سرم آنجاست

اقامه بود و اذان بود آن‌چه اینجا بود

قیام‌بستن و الله‌اکبرم آنجاست

شکسته‌بالی‌ام اینجا شکست طاقت نیست‌

کرانه‌ای که در آن خوب می‌پرم‌، آنجاست

مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم‌

مگیر خرده‌، که آن پای دیگرم آنجاست

***

شکسته می‌گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی‌شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم‌

شهید داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم

تو هم به‌سان من از یک ستاره سر دیدی‌

پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی

تویی که کوچه‌ی غربت سپرده‌ای با من‌

و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم

‌تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
‌ ***
اگرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت

‌و چند بوته‌ی مستوجب درو هم داشت‌

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه‌ی‌تان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه‌ی‌تان

اگرچه سیبی از این شاخه ناگهان گم شد

و مایه‌ی نگرانی برای مردم شد

اگرچه متّهم جرم مستند بودم

اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر مپسندید ناامید مرا

ولو دروغ‌، عزیزان‌! بحل کنید مرا

تمام آن‌چه ندارم‌، نهاده خواهم‌رفت

پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت

به این امام قسم‌، چیز دیگری نبرم

به‌جز غبار حرم‌، چیز دیگری نبرم

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان‌

و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد

و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد

mercredi 5 mars 2008

یک شعر از سیمین

این شعر از سیمین عزیز است.ـ

وقتی این شعر سیمین را دیدیم نمی دانم چرا دلم خواست

که این چند کلمه را با شاعران جوان امروز درمیان بگذارم

و خطاب به آنها بگویم:ـ

ای شاعران جوان ایران امروز!ـ

شما که چنین معلم زیبا و مرجع و مُدل ارجمندی دارید ، حیف است که سرگرم بازی های کودکانه ای شوید که از سوی برخی بیمایگان یا متشاعران یا شیادان ادبی به نام «پسا و پیشا و پشتا مدرنیسم » یا با نام های دهان پرکن دیگر و ازطریق انواع متکب سازی ها و ایسم بارگی ها درکشور بی درو پیکر و بی سر و سامان ایران امروز ترویج می شود؟ ـ
نمی گویم سیمین بشوید یا از او تقلید کنید ، اما ببینبید که سیمین برای سیمین شدن از چه مراحلی گذشته و چه مرارت ها کشیده است.ـ
محال است که بدون آشنایی و آشتی و آموزش و ورزش در فضای فرهنگی و زیبا شناسی و زبانی میراث 1000 سالهء شعر فارسی بتوان در ایران به کار شعر پرداخت و شایستگی نام و مقام شاعر فارسی زبان را از آن خود ساخت!ـ
از ما گفتن بود ، چون به دلائل بسیار، این روز ها کسی از این جور حرف ها به شما نمی زند ، خود دانید!ـ

درود بر سیمین!ـ

............................

آدم شدی ؟ نشدی، نع!ـ
بس کن ز هرزه دویدن
تا آن بهشت خیالی
درجازدن، نرسیدن!ـ
هرجا که معرکه دیدی
رفتی وجامه دریدی
حاشا کرامت برگی
پوشای جامه دریدن!ـ
تا آستانه پیری
جان کنده ای که نمیری
یک دم بمیر! که سخت است
زهرمدام چشیدن
رامت نکرده سواری
برگرده زخم که داری
ای اسب فاخرمیدان
حیف ازتوبارکشیدن!ـ

***

آدم شدم، نشدم، نع!ـ
چون گوسفند به مرتع
خواندم ترانه "بع بع "
کردم نشاط چریدن....ـ
ازگله گرگ بسی خورد
وزمانده دزد بسی برد
من گرم دنبه تکانی
دیدم چنان که ندیدن
قصاب می رسد ازراه
درمشت تیغه ی خون خواه
من سرنهاده به درگاه
آماده بهربریدن
کو آن نماد دلیری
آن شیردرخورشیری
خورشیدازپس پشتش
برکرده سر به دمیدن ؟
شیطان شدن خوشم آید
آتش مزاج که باید
برخاک سجده نکردن
غیرازخدا نگزیدن

vendredi 15 février 2008

دو غزل دیگر

از شــاعـر محبــوب من


حسین منــزوی




1
در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم

می جوشم از درون هر چند با هيچکس نمي جوشم


گيرم به طعنه ام خوانند: « ساز شکسته! » مي دانند،ـ
هر چند خامشم اما، آتشفشان خاموشم.


فردا به خون خورشيدم، عشق از غبار خواهم شست
امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار مي پوشم

در پيشگاه فرمانش، دستي نهاده ام بر چشم
.
تا عشق حلقه اي کرده است، با شکل رنج در گوشم


اين داستان که از خون گُل بيرون دمد، خوش است، اما

خوشتر که سر برون آرد، خون از گُل سياووشم

من با طنين خود بخشي از خاطرات تاريخم
بگذار تا کند تقويم از ياد خود فراموشم

مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد؟

با من که شوکرانم را با دست خويش مي نوشم

..................................
2

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
كه جز ملال نصیبی نمی‌برید از من

زمین سوخته‌ام، ناامید و بی‌بركت
كه جز مراتع نفرت نمی‌چرید از من

عجب كه راه نفس بسته‌اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می‌زنید، اما
بهار را به پشیزی نمی‌خرید از من

نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است!ـ
به لب مباد كه نامی بیاورید از من

و گر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه؟ تیغ از شما، ورید از من

چه پیك، لایق پیغمبری به سوی شماست؟
شما كه قاصد صد شانه‌برسرید از من

برایتان چه بگویم زیاده؟ بانوی من!ـ

شما كه با غم من آشناترید از من

mardi 15 janvier 2008

سماع سایه ها با گارسیا



سماع سایه ها با گارسیا
...............................
شعری از: محمود کویر
........................

این شعر را امروز روی سایت عصر نو دیدم و خواندم .ـ
در این سال ها کم پیش آمده است که از شعرهای بیرون از وزن( کلاسیک یا نیمایی) خوشم آمده باشد!ـ
اما این شعر چیز دیگری بود و بسیار به دل من نشست
مدت ها بود که شعر تازه ای به این صفحات نیفزوده بودم. این شعرنخستین «شعر آزاد ی» ست
که در کنار غزل ها قرار می دهم.ـ
برای محمود کویر سرایندهء این شعر خوش که متأسفانه تا امروز اورا ندیده ام، آرزوی موفقیت دارم!ـ
ـ ....................................................................................................................م.س

..................
سماع سایه ها
با گارسیا
کنار چشمه ی اشک ها
اسپانیا.ـ
هزار هزار سال پیش از میلاد
پیش از هر هجرت و هجرانی
حیرت و حیرانی.ـ
****
نی!ـ
نی!نی!نی!ـ
نی آمد و نی آمد و نی آمد و وی
وی!ـ
وی! وی!وی!ـ
وی آمد و وی آمد و وی آمد و می
می!ـ
می ! می!می!ـ
می آمد و می آمد و می آمدو.......باده بگردان ساقیا!ـ
باده بگردان ساقیا!ـ
من چند هزار سال دارم، گارسیا؟
*
گیتارت کجاست؟ اسپانیا
بالی بزن!ـ
گل گل دامن پر پر کن!ـ
آه! سیویلیا! سیویلیا! سیویلیا!ـ
ماه نقره تن!ـ
سیویلیا!ـ
***
دف!ـ
دف!دف!دف!ـ
دف آمد و دف آمد و دف آمدودف دف دفنا
دف بر کف و کف بر لب و لب بر لب و لب بر لبنا
باده بگردان ساقیا!ـ
باده بگردان ساقیا!ـ
حالا الا یا ایها
این جان جان. این تن تنا
لالا هلا یا من منا
باده بگردان ساقیا!ـ
چرخی بزن! رقصی بکن!ـ
گارسیا!ـ
حالامن این چنینه و از این چنینه هم این چنینه تر
تو آن چنانه و از آن چنانه هم آنچنانه تر


اشک های من دانه. دانه. از دانه دانه تر
خنده های تو. مستانه. مستانه از مستانه تانه تر
سرخی صورتت از کدام باد یا باده است گارسیا؟
گلگونه ی مردان ما اما
خون است گارسیا.ـ
از او پرسیدند:ـ
که عشق چیست؟
پس دو دستش بریدند
گفت:ـ
پس زبانش ببریدند
- امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی........ـ
-لهیب سرکش آتش. تن تن تن.ـ
هی می کشد این آتش
غوغاییان به غریو
غو......غو.....غو
آه! گارسیا
بر بوریای گر گرفته
گر گر گر گرفته
با اژدها در تموز
شراب می نوشی؟
بوسه می زنی به قبه ی دار؟
دار!دردا درد. دار!ـ
دار! دکتر ! زهرا!ـ
مرهم از ماه نو دمیده و شبنم گر گرفته آورده ای؟
رفته بودی هگمتانه
بابا در گیسویت دو بیتی ببافد؟
حالا عین القضات آمده دیدارت
با نمی بوی دریا
وکمی صدای صد بال کبوتر
هگمتانه چراغان است
هگمتانه حنابندان است
و کودک بی جانی
در آغوش بابا لبخند می زند.ـ
تو از کدام آسمان هبوط کرده بودی
که دست سنگ
بادام آبی چشمانت را....ـ
دندان گرگ
بر گلوی قرقاول
و خون و سپیده دم
بر خاک.....ـ
لب این دریا میخانه ای نیست؟
دختر ماه!ـ
بیچاره من!ـ
انار سینه ام ترکید
پاره شد. پاره! پاره! پاره!ـ
دف! دایره! نقاره!ـ

می خواهم برقصم
روی عقربه های ساعت
روی قداره
زیر بارش سنگ.ـ
سنگ!ـ
گارسیا! سنگ!


- درشت تر از تخم کبوتر و قناری نباشد گارسیا
- گارسیا! اگر بشود گریخت
میان بارش سنگ و غوغای سگان بشود گریخت
و در میدان مرگ چرخی زد گارسیا!ـ
نمی دانی گارسیا
پوپک گلو بریده
بر خاک و نور قامت کشید
قیامت است گارسیا
قد قامت است این قیامت
شمع می نشانند میان زخم هایت گارسیا
تا بچرخی میان عو عو آنان:ـ
دستی جام باده و دستی زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست.ـ
بروم با نادیا برقصم
قناری شوم
گلویش را ببویم.ـ
بروم برای ماکوان
از هق هق کبوتر واشک آهو
مرهمی بیاورم.ـ
بادام های بلخ چه تلخ است، نادیا!ـ
- من صاحب
فقط بادبادکم نخش بریده بود
و هی توی آسمان کبود کابل پر پر می زد
رفته بودم بالای بام
گیسویش را شانه کنم.ـ
دیدم
کنار بازار شکرفروشان بود به گمانم
زنبیل بها ولد
پربود از تازیانه و پیراهن تکه پاره ی شمس
و کوچه مانند اناری برهنه بود.ـ
گیسویم را بریدند صاحب.ـ
و حالا باد
پیراهن تمام مسافران جهان را
بر خیزران زده است.ـ
بیا برویم تماشا
دارند کنار بارانداز
ماه را می کشند
پسانتر
پیراهن خوشبو و سرخ ماه را باد
در بیشه های ترس می گرداند


در تمام قهوه خانه های ما
خانه های ما
مجلس گیس بران سودابه
رگ بران رابعه
جامه دران عاطفه
چراغ کشان طاهره
و اگر هم شبی نشد که شب شود بی شب شبان
سهراب کشان است

بالای هر کوه هفتاد چشمه است
بالای هر چشمه هفتاد بید
و بر هر بید هدهدی سیاه
به گریه.ـ

-گارسیا تو که بودی
کارون کجا بود؟
خوزستان؟ نه! باور نمی کنم!ـ
کارون در خوزستان نبود. نبود. نبوده بود
کارون رفته بود کرمان
می خواست برود مدرسه
سرش را هم بابا تراشیده بود
کنار دفتر کاهی و مرکب و بابا خوابیده بود کارون
که قناری سیاهی از سینه اش پرید
و هویی کشید.ـ
کوسه هایی به صورت ما
مانند من! تو؟ او
او بود گارسیا. او
تمام آدینه ها را با دندان تیزش جوید
درید گارسیا
و هر چه را که دوست می شود داشت
زیر آرواره های هراسناکش
در خون کشید
و به تفخنده ای
به تماشا شد.ـ

و حالا سال هاست گارسیا
که کارون نیست
که کارون، کارون نیست
همه چشم ها و چشمه ها: عین الدموع! عین الدموع!ـ

چند هزار سال دارم گارسیا؟
نمی دانم.ـ
ساعت من
مانند ساعت تو
مانده روی سال درد
روی ساعت مرگ
رو ی ساعت پنج

روی پرپر شهریور
روی ساعت خلیفه ی خون
روی طبل
طبل قرق
بر باب الطاق بغداد. همدان. کرمان
روی بام نقاره خانه‌ی سلطان
نقاره نقاره نقار
قناره قناره قناره
نامت؟
-شهاب الدین
-بر بوریای آتش گرفته رویا دیده ای گارسیا؟
-بسوزانیدش
نام تو چیست؟
-گارسیا! هیسسسسسسس
-نامم؟ محمد! شاید!ـ
- دشنه برانید میان آوازش
گوگرد و زرنیخ و سرب
مفتول و میخ و براد ه
در کاسه خانه‌ی چشمش! گلویش
نام تو چیست؟
- گارسیا!؟ نامم چیست؟
من که گم کرده ام نام و نشانم را
در کوچه های خوف
- سیصد تازیانه اش بزنید!ـ
-لاتخف یابن منصور
لا تخف!ـ
- نامم پروانه. نادیا. محمد. سعید. فریدون.ری....را.... لی....لا
گریه مکن گارسیا
هایی بکش
هویی بکن
چرخی بزن
در خانقاه باد
در بنادر حسرت
در کوچه های آه!ـ
بازار است گارسیا
بازار تازیانه فروشان
بازار چاقو فروشان
دشنه فروشان
زهر فروشان
قمه. قداره. خنجر. چاقو
درد. درد. درد.ـ
آن سوی شهر
بازار دربدر عاشقان است گارسیا
بازار اشک
بازار فراق
ماه کجاست؟
من گم شده ام


خورشید را کجا
زیر کدام سنگ گور
نهان کرده اید؟
آسمان را کجا
با کدام چاقو
کبوتر سفید


مثل ببریده اید؟....ـ
حالا شب با شال سیاه
هدهدی در گلو
بر خاکریزهای خاوران
آوازهای غریبانه می خواند:ـ
سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست

بر بال آن صحرای سرخ
سوار بر اسبی سرخ
صدا می زند:ـ
به بهشت می رود هرکس که گیسوی مرا مسح کند
-ببرید رگ هایش را
من صدا می زنم:آ
زرین تاج! طاهره! قره العین!ـ
صدا می زنم رو به بالاخانه ی کلانتر تهران
صدا می زنم رو به کاخ خاقان ابن خاقان بن خفقان!ـ
مشتی رند را سیم داده بودند که سنگ زنند
و چاه بود و نبود. باد بود و نبود. بود بود و نبود
در میان باد و بود و داد و دود:ـ
گر به تو افتدم نظر
چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را
نکته به نکته مو به مو

این تنبور سینه بریده
چه می خواند؟

میخانه ای در این آتش گرفته نیستان نیست گارسیا؟
در این مرگستان؟
در اقلیم قبیله ی این قوادان؟!ـ
بیا برویم قهوه خانه ی خاکستر
فنجانی ترانه‌ی تلخ بنوشیم
تا این باران کمی ببارد
تا این ابرها
ابرهای گرگ
بگذرند.ـ
گیتارت کجاست آنتونیو
برای انارهای گرانادا آوازی بخوان

برای دلک گارسیا
سپیده ی آخر است شاید:ـ



یک کبوتر سفید

مثل برف، مثل برف.ـ

یک روز عصر

به طرف رودخانه پائین آمد

دلش می‌خواست آب تنی کند.ـ

نکش از طلاست

و بالهایش از نقره.ـ

و رنگش به رنگ رودخانه..ـ

کبوتر سفید! اگر آب‌تنی می‌روی

بیا و من را هم با خودت ببر

****
..................................................
عین الدموع: چشمه ی اشک ها. چشمه ای در گرانادا که در زیتون زارانش، لورکا را کشتند.ـ
ترانه ی آخر: یک کبوتر سفید از آنتونیو مولینو. ترجمه ی رضا علامه زاده از تارنمای از دور بر آتش

ـ..............................................................................................محمود کویر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یادداشت دربارهء:ـ
یک توضیح فنی مربوط به صفحه بندی ابیات روی این سایت.ـ
علامات «ـ» که در آخر بعضی عبارات در برابر نقطه ها «.»و دونقطه ها «:»و علامت های تعجب «!» دیده می شوند
همه افزوده من اند و اگر نباشند علامت ها به طور خودکاردر اول سطر قرار می گیرند.ـ
ـ...............................................................................................................م.س

lundi 10 septembre 2007

سه غزل از قیصر امین پور



سه غزل از قیصر امین پور


در سال های نخستین انقلاب اسلامی ، هنگامی که حکام نورسیدهء ایران سیاست آموزشی جدید خود را با قهاریت تمام و به حول و قوه جنود بی فرهنگ و کف به دهان ِحزب الله ، تدوین می کردند تا بر اساس آن از بچه های تولد یافته و تولد نایافتهء ایرانی«انسان های طراز نوین اسلامی» بسازند و تنور شعله ور جنگ و«صدور انقلاب» را به هیزم جان و تن آنها شعله ور نگاه دارند یامدارس و دانشگاه های ایران را به کارخانه های کادرسازی و دستگاه های «مؤمن» پروری و مکتبی تراشی بدل کنند و دینمردان و دینزنان «مدینةالنبی » سال های آتی خود را پرورش دهند و در برنامه های مغز شویی ودر مسیر هدفهای دهشتناک ایدئولوژیک و تبلیغاتی خود تا آنجا پیش بروند که کودکان ایران را به خاطر «خدا» و به پاس خدمت به «امام » و حواریون به لودادن پدران و مادران یا خواهران و برادران خود بگمارند و دانش آموزان مدارس ایران را مدال افتخار عضویت در «سازمان امنیت سی ملیونی» عنایت کنند ؛
باری در آن ایام سیاه ، من با نام یک شاعر جوان برخورد کردم .ـ
ـ درکجا؟
ـ در یکی از کتاب های درسی که برای کودکان دبستانی ـ یا دبیرستانی ـ تدوین شده بود.ـ
شعری بسیار سُست با محتوای تبلیغاتی ، در ستایش پیشوا و در خدمت «اهداف انقلاب اسلامی»ـ
این شاعر جوان قیصر امین پور نام داشت که به اعجاز «اسلام و انقلاب» ، کلام سُست و بی محتوایش به کتاب های درسی ایران راه یافته و در کنار سخن حافظ و سعدی نشسته بود.ـ
در آن روزگار ، پس از «پاکسازی »های انقلابی و «طاغوت زدائی» های روحانیت قدرت طلب ، شعر های بزرگانی همچون بهار و دهخدا و ایرج میرزا از کتاب های درسی فارسی اخراج و به سرنوشت استادان دانشمند و مجرّب دانشگاه های آنروز ایران گرفتار آمده بودند.ـ
و خوب البته این سقوط و نزول فاجعه بار سطح آموزش که در همهء کتاب های درسی و به ویژه در زمینهء ادبیات و تاریخ و سایر رشته های علوم انسانی دیده می شد ، نماد و نمودی ازآیندهء اسفناک فرهنگ و آموزش ِ خفت بارسال های آتی ایران بود که همگان به چشم دیده ایم و رنج برده ایم! ـ
به هرحال قصد من از این یاد آوری آن بود که بگویم خوشبختانه آن جوان شاعر «انقلابی و حزب اللهی» روزگاران دههء 60 امروز جزو شاعران خوب معاصر است و گویا سالهاست که با روحیات و آرمان های خسرانباری که نسل ما از یاد آوری آنها بر خود می لرزد، وداع گفته و از دوستان سابق فکری و عقیدتی خود دل بریده است.ـ
قیصر امین پوری که من دوست می دارم شاعری است با زبانی روان و سَخته ، ، اهل درد ، با احساس و شعری پر تصویر و رنگارنگ.ـ
حضوراکنونی این شاعر ، که سخنانش کمابیش حاکی از شرمساری صمیمانه وشاعرانهء او نسبت به روزهایی نه چندان خوش از تاریخ معاصرایران است ، ضمناً نشانگر شکست کامل «پیشوا» و روحانیت قسی القلب ِ حاکم درپروژهء حزب الله پروری و مکتبی سازی کودکان ایرانی ست و من «از اینرو ش هم بیشتر دوست دارم».ـ



این سه غزل را از وی بخوانیم:ـ



1

به آئین دل

برای رسیدن چه راهی بُریدم
در آغاز رفتن به پایان رسیدم

به آئین ِ دل سر سپُردم دمادم
که یک عُمر ، بی وقفه در خون تپیدم

به هرکس که دل باختم ، داغ دیدم
به هرجا که گُل کاشتم ، خارچیدم

من از خیر این ناخدایان گذشتم
خدایی برای خودم آفریدم

به چشم ِ بد ِ مردمان عین ِ خوبی ست
که من هرچه دیدم ، ز چشم ِ تو دیدم

دهانم شد از بوی نام تو لبریز
به هرکس که گـُل گفتم و گـُل شنیدم



2

لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق ِ پرواز مجازی ، بال های استعاری

لحظه های کاغذی را ، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

آفتاب ِ زرد و غمگین ، پلّه های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی ، پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری

رونوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم :ـ
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من ، صفحهء باز حوادث
در ستون تسلیت ها ، نامی از ما یادگاری


3


حتی اگر نباشی

می خواهمت چنانکه شب ِ خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب ِ تشنه آب را

محو تو ام چنانکه ستاره به چشم ِ صبح
یا شبنم ِ سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب ر ا

حتی اگر نباشی می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

mercredi 5 septembre 2007

دو غزل از سایه


هوشنگ ابتهاج (سایه) بی شک یکی از بزرگترین غزلسرایان

معاصر فارسی ست . من همواره غزل های سایه را ستوده ام و

بسیــاری از آن هــا را درخـود و بـا دل خـود زمــزمـه کــرده ام

وچــه بـاک اگــر از راهــی که وی درسیــاست بـرگــزیــده بــود ،ـ

فرسنگ ها فاصله داشته ام . من با شعر او هیچ فاصله ای ندارم
و همواره ،همچون همیشه سایهء شاعر را دوست خواهم داشت
حتـی اگـر اوبـه واسطــهء وجــود «آن چنـد فـرسنگ فاصلــه»،ـ
محبت خود را از من دریغ دارد ! ـ
............................................................................................
هــــــــوای روی تــــــــو دارم
........................................
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
.
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
.
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
.
نمی خورد غم ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
.
سری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
.
چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می گسارندم
.
من آن ستاره ی شب زنده دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندم
.
چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم
.
هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقش های که ازین دست می نگارندم
.
کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم
.......................................................
..........................
..
غـــریبــــانــــه
..
بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید ، غریبانه بگردید
.
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید
.
یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
.
یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟ ـ
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
.
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید
.
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست ، همین جاس ، همه خانه بگردید
.
نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید
.
سرشکی که بر آن خک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید
.
چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟ـ
پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید
.
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
.
درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
.
کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
.
رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟ ـ
به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید
.
تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید

mardi 4 septembre 2007

دو غزل ازسلمان هراتی


پیش از تو


.
پيش از تو آب معنی دريا شدن نداشت

شب مانده بود و جرات فردا شدن نداشت


بسيار بود رود در آن برزخ کبود

اما دريغ ، زهره دريا شدن نداشــــت


در آن کوير سوخــته ، آن خاک بی بهار

حتی علف اجازه ی زيبا شدن نداشت


گم بود در عميق زمين شانه ی بهار

بی تو ولی زمينه ی پيدا شدن نداشت


دلها اگرچه صاف، ولی از هراس سنگ

آيينه بود و ميل تماشا شدن نداشـــت


چون عقده ای به بغض فرو بود حرف عشق

اين عقده تا هميشــــه سر وا شدن نداشت...ـ

.

قرار من و تو

.
دیروز اگر سوخت ای دوست ، غم برگ و بار من و تو
امروز می آید از باغ بوی بهار من و تو

آنجا در آن برزخ سرد درکوچه های غم و درد
غیر از شب آیا چه می دید چشمان ِ تار من و تو ؟

دیروز در غربت باغ ، من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشید در دشت ، آئینه دار من و تو

غرق غباریم و غربت ، با من بیا سمت ِ باران
صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو

این فصل فصل ِ من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم ، اینک بهار من و تو

با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ می ماند ای دوست ، گـُل یادگار من و تو

چون رود امیدّوارم ، بی تابم و بی قرارم
من می روم سوی دریا ، آنجا *قرار من و تو! ـ

..................................................................

*در اصل به جای کلمهء «آنجا» واژهء «جای» بود

با این تصرف جزئی من به نظر میرسد بیت مقطع زیبا تر شده است .ـ

متأسفانه شاعر دیگر در میان ما نیست که اگر می بود ، بابت این تصرف جزئی

از وی اجازه می خواستم اما بابت توضیح به خوانندگان بد نیست بگویم که به قول قدما:ـ

یجوزُ لشاعر لا یجوزُ لغیره

و یعنی: آنچه که برشاعر مجاز دانسته اند بر دیگری مجاز نیست!ـ

بنا بر این دراینجا من از «اختیارات صنفی» خودم استفاده کرده ام.ـ

.........................................................................................................

یادداشت : ـ
نکتهء دیگر این که من این شاعر را نمی شناختم و تازگی بـا این دوغزل او برخـورد کــردم.ـ
پیداست که شاعرجوان و با احساسی بوده است که بـه دام «انقلابیون اسلامیون سورَویــوون
و تبلیغاتیون حکومت دینی» افتاده بوده و متأسفانه استعداد و صمیمیت شاعرانه و شهرستانی
خود را به جریاناتی تقدیم کرده بوده که ازحاصل ذوقی و فرهنگی آنان به ملت ایران و
سعادت مــردم این سرزمین خوشـه ای و بـرگ و باری نرسید. ـاما هـنر و احسـاس و ذوق
بسیاری از جوانان ایران را تقــدیم بــه بلند گوهای دهشتناکی ساخت که ریشه های حاکمیت
استبداد دینی را تقویت می کردند و اینک بیش ازیک ربع قرن است که در این سرزمین به
.قتل عام فرهنگ و اخلاق و آزادی می کوشند .ـ
و هزاربار در یغ و حیف از این استعداد ها
با این همه من این دو غزل را دوست میدارم و جان شاعر ِ سراینده را محترم می دارم . ـ

dimanche 26 août 2007

لاله ایرانی

لاله ایرانی


شعر نخستین را در یکی از سایت های فارسی دیـده بــودم
امــا بــا شعـر هــای دیگـر شـاعـر آشنــا نبــودم تا اینــکــه
روزی یکــی از دوستــان نویسنـــده و شــاعـــر من آدرس
سایت ایـن سرایندهء جوان را برایم فرستاد. ـ
با گذری دراوراق اوشعرهای خوب وبه خصوص حضور
شاعری پـراحساس و برخوردار ازتخیل قوی و قریحه ای
درخشان وجسارتی کم نظیر در بیـان شاعـرانهء ادراکـات
و عواطف انسانی بر من نمایان شد واکنـون که بیشتـر بـا
شعـرهای اوآشنـا شده ام می توانم بگــویم که چنانچـه لالـه
مسیـری را که در شعـرخود برگزیـده است با پای استـوار
وهمراه با مطالعـهء هدفمند و برنامه ریزی شده خاصه در
شعرکلاسیک فارسی دنبال کند ـ که خواهد کرد ـ بی تردید
از درخشــان ترین شـاعــران زن سالهــای آتـی در ایـران
خواهد بود. ـ
چنین باد! ـ



گــــــــنـاه؟


بيا ، گــــــناه ندارد بـهم نــگاه کنيم

و تازه….، داشته باشد، بيا گناه کنيم

نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد

بيا که نامه اعمال خود سياه کنيم

بيا به نيم نگاهی و خنده ای و لبی

تمام آخرت خويش را تباه کنيم

نگاه، نقطه آغاز عا شقيست بيا ،ـ

که شايد از سر اين نقطه عزم راه کنيم

سپس بساط قرار و گل و محبت را

بدست يکدگر اين بار روبراه کنيم

به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهيم

و بار کوه غم از شور عشق ، کاه کنيم

و خوش خوريم و خوش بگذريم و خوش باشيم

و تف بصورت انواع شيخ و شاه کنيم

و زنده زنده در آغوش هم کباب شويم

و هرچه خنده ، به فرهنگ مُرده خواه کنيم

اگر بخاطر هم عاشقانه برخيزيم

نمی رسيم به جايی که اشتباه کنيم

برای سرخوشی لحظه هات هم که شده است

بيا، گناه ندارد به هم نگاه کنيم

.................................................................

سفـــرهء عقــد

پیراهن سپید است عروسی در برم

یک کاسه آب، آینه، قرآن برابرم

این زن که توی آینه لبخند می زند

هی فکر می کنم که منم یا که مادرم؟

مادر! تمام فرصت گل در شکفتن است

جرمم مگر چه بود که نشکفته پرپرم...؟
ـ دوشیزه مکرمه این بار دوم است... ـ

مادر! بگو کجاست پس آن نیم دیگرم؟

او این غریبه ای که به من زل زده است، نیست

انقدر نقل و سکه نریزید بر سرم

پیراهن سپید ... عروسی است یا عزا؟

عشق این لباس نیست که از تن درآورم

ـ دوشیزه مکرمه این بار سوم است

این خنده های توست می آید به خاطرم

[ـ از راه می رسیدی و لبخند می زدی ـ

بغض مرا به آینه پیوند می زدی

در لهجه ات طراوت باران حضور داشت

صدها ستاره از شب چشمت عبور داشت

می آمدی و بر لبت آواز تازه بود

از هرچه خوب هرچه از آن می شود سرود

مردان شهر با تو هم آواز می شدند

در من زنان کوچکی آغاز می شدند

در من هزار خاطره آتش گرفته است

حالم از این هوای مشوش گرفته است

یادش به خیر فصل قشنگی که داشتیم

خود را کجای خاطره ها جا گذاشتیم؟

آقای شعرهای عبوسم! عجیب نیست

جز من کسی نگفت که درد دل تو چیست؟

جز ما کسی نخواست بفهمد بهار را

آوازهای کوچهء شب زنده دار را

رفتی، بهار از شب این کوچه رخت بست

آوازهای خستهء من در گلو شکست

بعد از تو عشق مثل من آهسته پیر شد

از بودنی که عین نبودست سیر شد

دلواپسم برای تو آقا! رفیق! یا ر !ـ

همخانه قدیمی این قلب بی قرار

ای کاش می شد از دل تو آرزو کنم

شاید به این بهانه ترا جستجو کنم

کاش ای وجودت از کلماتم شکیل تر

ـ ... این بیتهای از تو سرودن طویل تر

- ـ دوشیزه مکرمه... این اشک شوق نیست

از فرط شیونست که لرزیده پیکرم

این را به آن غریبه دیر آشنا بگو

پیداست او هنوز نکرده است باورم

................................................