Qui êtes-vous ?

mercredi 30 avril 2008

پیاده آمده بودم ، پیاده خواهم رفت

قسمت هایی از این شعر محمد کاظم کاظمی شاعر افغانستانی را چندسال پیش دیده بودم.ـ
به گمانم در یک مجموعه که باهمکاری دوست و هم سخن گرامی ام لطیف پدرام و دوست دیگرم خانم گیسو جهانگیری تنظیم شده بود.ـ
این متن برای یک نمایش شاعرانه تنظیم یافته و به زبان فرانسوی ترجمه شده بود تا در سالن یونسکو در پاریس و در حمایت و همبستگی با ملت افغانستان اجرا شود که شد ومن هم همراه با تعداد زیادی از هنرمندان ایرانی مقیم پاریس در آن شرکت داشتم.ـ
از آن زمان این شعر در خاطره و ذهن با من همراه بود تا این که امروز متن کامل آن را در نشریهء طنزآمیز ـ«اصغرآقا» که سالهاست به همت طنز نویس بزرگ معاصر ، دوست عزیزم هادی خرسندی ، منتشر می شود یافتم و بلافاصله کپی آن را روی این صفحات قرار دادم.ـ
این شعر از چند نظر برای ما ایرانی ها اهمیت دارد.ـ
نخست از این بابت اهمیت دارد که لشگر چند ین هزار نفری شاعران «مدرن و پست مدرن» مدعی ایرانی ببینند ودریابند که در این سی سال حتی یک شعرنسروده اند که اینگونه روان وگویا و سرشار از عاطفه و درد انسانی باشد و یک خط ننوشته اند که مثل این شعر بتواند روی همنوعان تأثیر بگذارد و دریادها بماند.ـ باشد تا به تأثیر از این حقیقت تلخ ، یا «شغل» را کنار بگذارند یا به حال روش و شیوه ای که در مکتب شاعری خود پیش گرفته اند، فکر اساسی بکنند...ـ
اهمیت دیگر این شعر برای ما ایرانی ها در این است که در جایی و گوشه ای از وجدان ملی خود به خاطر بسپاریم که در کشور ما ایران ، طی این سی سال اخیر بر هموطنان تاریخی و همکیشان و همدلان زبانی و فرهنگی ما یعنی با مردمی که از جور بیداد و جنگ و جهل و دنائت به خاک ما یعنی به گوشهء دیگری از سرزمین تاریخی خودشان پناه آورده بودند چها که نرفته است. و به یاد داشته باشیم که مدعیان حکومت بر ایران امروز که قرآن و خدا و دین را وسیلهء قتل و غارت و فساد و دنائت کرده اند چه نارواها که بر این مردم رنجدیده روا نداشته اند. این شعر روایتی ست ماندگار از میهمانکشی حاکمان ایران امروز یعنی حکومتی که ما مردم ایران امروز با او هم عصر بوده ایم.ـ

محمدکاظم کاظمی

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت


غروب در نفس گرم جاده خواهم‌رفت
‌پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد‌شد

و سفره‌ای که تهی بود، بسته خواهد‌شد

و در حوالی شب‌های عید، همسایه‌!ـ
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه‌! ـ

همان غریبه که قلک نداشت‌، خواهدرفت‌
و کودکی که عروسک نداشت‌، خواهدرفت
‌ **

منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده‌، در گذر دیده

منم که نانی اگر داشتم‌، از آجر بود

و سفره‌ام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود

به هرچه آینه‌، تصویری از شکست منست‌

به سنگ‌سنگ بناها، نشان دست منست

اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم‌

تمام مردم این شهر، می‌شناسندم

من ایستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد

نماز خواندم‌، اگر دهر ابن‌ملجم شد

***

طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفره‌ام که تهی بود، بسته خواهدشد

غروب در نفس گرم جاده خواهم‌رفت‌
پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت‌
***
چگونه بازنگردم‌، که سنگرم آنجاست‌
چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست

چگونه بازنگردم که مسجد و محراب‌

و تیغ‌ منتظر بوسه بر سرم آنجاست

اقامه بود و اذان بود آن‌چه اینجا بود

قیام‌بستن و الله‌اکبرم آنجاست

شکسته‌بالی‌ام اینجا شکست طاقت نیست‌

کرانه‌ای که در آن خوب می‌پرم‌، آنجاست

مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم‌

مگیر خرده‌، که آن پای دیگرم آنجاست

***

شکسته می‌گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی‌شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم‌

شهید داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم

تو هم به‌سان من از یک ستاره سر دیدی‌

پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی

تویی که کوچه‌ی غربت سپرده‌ای با من‌

و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم

‌تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
‌ ***
اگرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت

‌و چند بوته‌ی مستوجب درو هم داشت‌

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه‌ی‌تان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه‌ی‌تان

اگرچه سیبی از این شاخه ناگهان گم شد

و مایه‌ی نگرانی برای مردم شد

اگرچه متّهم جرم مستند بودم

اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر مپسندید ناامید مرا

ولو دروغ‌، عزیزان‌! بحل کنید مرا

تمام آن‌چه ندارم‌، نهاده خواهم‌رفت

پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم‌رفت

به این امام قسم‌، چیز دیگری نبرم

به‌جز غبار حرم‌، چیز دیگری نبرم

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان‌

و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد

و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد