Qui êtes-vous ?

dimanche 26 août 2007

لاله ایرانی

لاله ایرانی


شعر نخستین را در یکی از سایت های فارسی دیـده بــودم
امــا بــا شعـر هــای دیگـر شـاعـر آشنــا نبــودم تا اینــکــه
روزی یکــی از دوستــان نویسنـــده و شــاعـــر من آدرس
سایت ایـن سرایندهء جوان را برایم فرستاد. ـ
با گذری دراوراق اوشعرهای خوب وبه خصوص حضور
شاعری پـراحساس و برخوردار ازتخیل قوی و قریحه ای
درخشان وجسارتی کم نظیر در بیـان شاعـرانهء ادراکـات
و عواطف انسانی بر من نمایان شد واکنـون که بیشتـر بـا
شعـرهای اوآشنـا شده ام می توانم بگــویم که چنانچـه لالـه
مسیـری را که در شعـرخود برگزیـده است با پای استـوار
وهمراه با مطالعـهء هدفمند و برنامه ریزی شده خاصه در
شعرکلاسیک فارسی دنبال کند ـ که خواهد کرد ـ بی تردید
از درخشــان ترین شـاعــران زن سالهــای آتـی در ایـران
خواهد بود. ـ
چنین باد! ـ



گــــــــنـاه؟


بيا ، گــــــناه ندارد بـهم نــگاه کنيم

و تازه….، داشته باشد، بيا گناه کنيم

نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد

بيا که نامه اعمال خود سياه کنيم

بيا به نيم نگاهی و خنده ای و لبی

تمام آخرت خويش را تباه کنيم

نگاه، نقطه آغاز عا شقيست بيا ،ـ

که شايد از سر اين نقطه عزم راه کنيم

سپس بساط قرار و گل و محبت را

بدست يکدگر اين بار روبراه کنيم

به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهيم

و بار کوه غم از شور عشق ، کاه کنيم

و خوش خوريم و خوش بگذريم و خوش باشيم

و تف بصورت انواع شيخ و شاه کنيم

و زنده زنده در آغوش هم کباب شويم

و هرچه خنده ، به فرهنگ مُرده خواه کنيم

اگر بخاطر هم عاشقانه برخيزيم

نمی رسيم به جايی که اشتباه کنيم

برای سرخوشی لحظه هات هم که شده است

بيا، گناه ندارد به هم نگاه کنيم

.................................................................

سفـــرهء عقــد

پیراهن سپید است عروسی در برم

یک کاسه آب، آینه، قرآن برابرم

این زن که توی آینه لبخند می زند

هی فکر می کنم که منم یا که مادرم؟

مادر! تمام فرصت گل در شکفتن است

جرمم مگر چه بود که نشکفته پرپرم...؟
ـ دوشیزه مکرمه این بار دوم است... ـ

مادر! بگو کجاست پس آن نیم دیگرم؟

او این غریبه ای که به من زل زده است، نیست

انقدر نقل و سکه نریزید بر سرم

پیراهن سپید ... عروسی است یا عزا؟

عشق این لباس نیست که از تن درآورم

ـ دوشیزه مکرمه این بار سوم است

این خنده های توست می آید به خاطرم

[ـ از راه می رسیدی و لبخند می زدی ـ

بغض مرا به آینه پیوند می زدی

در لهجه ات طراوت باران حضور داشت

صدها ستاره از شب چشمت عبور داشت

می آمدی و بر لبت آواز تازه بود

از هرچه خوب هرچه از آن می شود سرود

مردان شهر با تو هم آواز می شدند

در من زنان کوچکی آغاز می شدند

در من هزار خاطره آتش گرفته است

حالم از این هوای مشوش گرفته است

یادش به خیر فصل قشنگی که داشتیم

خود را کجای خاطره ها جا گذاشتیم؟

آقای شعرهای عبوسم! عجیب نیست

جز من کسی نگفت که درد دل تو چیست؟

جز ما کسی نخواست بفهمد بهار را

آوازهای کوچهء شب زنده دار را

رفتی، بهار از شب این کوچه رخت بست

آوازهای خستهء من در گلو شکست

بعد از تو عشق مثل من آهسته پیر شد

از بودنی که عین نبودست سیر شد

دلواپسم برای تو آقا! رفیق! یا ر !ـ

همخانه قدیمی این قلب بی قرار

ای کاش می شد از دل تو آرزو کنم

شاید به این بهانه ترا جستجو کنم

کاش ای وجودت از کلماتم شکیل تر

ـ ... این بیتهای از تو سرودن طویل تر

- ـ دوشیزه مکرمه... این اشک شوق نیست

از فرط شیونست که لرزیده پیکرم

این را به آن غریبه دیر آشنا بگو

پیداست او هنوز نکرده است باورم

................................................

پیرایه یغمایی

اینهم غزل زیبای دیگری از پیرایهء یغمایی ست:ـ
شبی ست پر از ستاره و تصویر و شوق و خیال

بیدارم و دارم به سر آیین شب را
می بافم از تور سحر پاچین شب را
در پرده های لاجوردین می نوازم، ـ
با گوش خود، خاموش آهنگین شب را
با گام های عشق می بینم هماهنگ،ـ
آهنگ پای نرم و پاورچین شب را
با نیم تاج ماه و آویز ستاره،ـ
می بندم آذین زلف چین در چین شب را
در سینه ریز راه شیری می کشانم، ـ
هم زهره و هم خوشه ی پروین شب را
با شب سمورم می نماید گربه ی روز
نازم شکوه چشم دیگر بین شب را
پر می کنم با تیله باران ستاره،ـ
تا روشن چشم سحر خورجین شب را
یا هفت و یا نُه، آسمان را می توان تاخت
داری اگر شبدیز عشق و زین شب را ...ـ

خانم یغمایی از شاعران خوب و با استعداد نسل خویش است و
من تا کنون غزل های خوب و زیبایی از ایشان خوانده ام فعلا
این غــزل را که او به تازگی انتشــار داده است در این سفینــه
قرار می دهم.ـ

آیا کدام راه؟ ... ـ
از : پیرایه یغمــایی
وسعت استرالیا به اندازه ی وسعت غم های من است

در غربتی به وسعت غم های زیستم،ـ
.
من، سر زمین مادری ام را گریستم ... ـ
.
فردای من هزینه ی دیروز می شود
.
در برزخی به فاصله ی هست و نیستم
.
در پَرسه های هر شبه ی خواب های خود،ـ
.
روشن نشد مرا ، که پریشان چیستم
.
آنجا ز رفتن و ز نرفتن دوراهه ای است
.
خود مانده ام کنون، بروم ؟ یا بایستم؟
.
آیا کدام راه رود سوی زیستن؟
.
آیا کدام راه کند سر به نیستم؟
.
دانم ولی که درخم این کوره راه ها،ـ
.
آنقدر گم شدم که ندانم که کیستم
.
باری که سربه دامن این بخت ناگوار،ـ
.
هرلحظه جان سپردم و گفتم که زیستم ... ـ

vendredi 24 août 2007

سه غزل از حسین منزوی


سـه غــزل از حسیـن مُنـزوی
............................

این سـه شعـر از شـاعـر بـزرگ امـا گـوشـه گیـر ومتـواضع معــاصــر
یعنـی حسیـن منزوی زنجانی این جانشین به حق و بلافصل شهـریــار
تبریزی غزلسرای بزرگ معاصر فارسی را زینت ِاین اوراق کردم زیرا
به هنگام خواندن یکی از این غـزل های سه گانهء او بـود که به فکر
بازگشـودن این صفحات افتادم. ـ

ازین پس می خواهم ـ چنانچـه بشود ـ شعرهایی را که خـواهم خوانــد
و ستایش خواهم کـرد ، فـارغ از نـامـداری یـا گـُمنـامی شاعــر، روی
این صفحات قرار دهم . ـ


اکنون این سه غزل را بخوانیـم : ـ


1


خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ ِمن – دل مغرورم – پرید و پنجه به خالی زد

که عشق – ماه ِ بلند من – ورای دست رسیدن بود

گل ِ شکفته خداحافظ اگرچه لحظه‌ی دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری – موازیان به ناچاری –
که هردو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام ِ من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود



2



به سینه می زندم سر دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

نه یوسفم نه سیاوش به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست ، تاب وسوسه هایت

تو را ز جرگه ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت

تو ، سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی کنم اگر ای دوست سهل و زود رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست های عقده گشایت

به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

دلم گرفته برایت – زبان ساده ی عشق است
سلیس و ساده بگویم : دلم گرفته برایت


3


نام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟
زخمی ام – زخمی سراپا می‌شناسیدم ؟ .

با شما طی کرده ام راه درازی را
خسته هستم خسته ،آیا می‌شناسیدم؟

راه ششصد ساله‌ای از دفتر «حافظ»
تا غزل‌های شما! ها ، می‌شناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما، می‌شناسیدم؟ .
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌شناسیدم؟
می‌شناسد چشم‌هایم چهرهــا‌تان را
همچنانی که شماها می‌شناسیدم
این‌چنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌شناسیدم!ـ

من همان دريايتان ای رهروان عشق!ـ
رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم
اصل من بودم ، بهانه بود و فرعی بود
عشق « قیس » و حُسن « لیلا » می‌شناسیدم

در کف « فرهاد » تیشه من نهادم ، من! ـ
من بریدم ، بیستون را می‌شناسیدم؟

مسخ کرده چهره‌ام را گرچه این ایام
با همین ديوار ، حتی می‌شناسیدم

من همانم مهربان سال‌های دور
رفته‌ام از یادتان؟ یا می شناسیدم؟