غزلی از : اسماعیل خویی
زندگیام شور ِ عاشقانه ندارد:ـ
بهر ِ نمردن، دلم بهانه ندارد.ـ
برنمیآید ترانهیی ز زبانم:ـ
آتش دارم، ولی زبانه ندارد.ـ
غیبتِ عشق از دلم خرابهی غم ساخت:ـ
خانهْ خدامان خبر ز خانه ندارد.ـ
صد ره بهتر که ناسروده بماند،ـ
شعر اگر شور عاشقانه ندارد.ـ
چنگیی شعرم خموش باد، که دیگر
جز به طنینی حزین ترانه ندارد.ـ
روز ِ من از شامگاه میشود آغاز؛
شب، شبِ من رامش ِ شبانه ندارد.ـ
پیکِ بهاران پیاماش آوَرَد از مرگ،ـ
پیردرختی که یک جوانه ندارد.ـ
هیچ به جز آبِ رو به گـَنده شدن نیست
رود، اگر بودنی روانه ندارد.ـ
ذوقِ شکارش چرا به اوج کشاند،ـ
باز که جفتی در آشیانه ندارد؟!ـ
خوش دمِ آن شعلهیی که، در گذر ِ باد،ـ
بیم و غم از مرگِ ناگهانه ندارد.ـ
آه، چه خوب است، آه، آه، چه خوب است
این که کسی عمر ِ جاودانه ندارد.ـ
۴ اکتبر ۲۰۰۵ ـ بیدرکجای لندن
بهر ِ نمردن، دلم بهانه ندارد.ـ
برنمیآید ترانهیی ز زبانم:ـ
آتش دارم، ولی زبانه ندارد.ـ
غیبتِ عشق از دلم خرابهی غم ساخت:ـ
خانهْ خدامان خبر ز خانه ندارد.ـ
صد ره بهتر که ناسروده بماند،ـ
شعر اگر شور عاشقانه ندارد.ـ
چنگیی شعرم خموش باد، که دیگر
جز به طنینی حزین ترانه ندارد.ـ
روز ِ من از شامگاه میشود آغاز؛
شب، شبِ من رامش ِ شبانه ندارد.ـ
پیکِ بهاران پیاماش آوَرَد از مرگ،ـ
پیردرختی که یک جوانه ندارد.ـ
هیچ به جز آبِ رو به گـَنده شدن نیست
رود، اگر بودنی روانه ندارد.ـ
ذوقِ شکارش چرا به اوج کشاند،ـ
باز که جفتی در آشیانه ندارد؟!ـ
خوش دمِ آن شعلهیی که، در گذر ِ باد،ـ
بیم و غم از مرگِ ناگهانه ندارد.ـ
آه، چه خوب است، آه، آه، چه خوب است
این که کسی عمر ِ جاودانه ندارد.ـ
۴ اکتبر ۲۰۰۵ ـ بیدرکجای لندن